معنی صحف ، اسفار

حل جدول

صحف ، اسفار

کتاب ها


صحف

کتاب حضرت ابراهیم

لغت نامه دهخدا

صحف

صحف. [ص ُ ح ُ] (ع اِ) ج ِ صحیفه. (منتهی الارب) (غیاث اللغات). قوله تعالی: صحف ابراهیم و موسی (قرآن 19/87).
از شجر من شعرا میوه چین
وز صحف من فضلا عشرخوان.
خاقانی.

صحف. [ص ُ] (ع اِ) مخفف صُحُف:
هر آن صحف کز ایزد آورده اند
بر او بود هر دین که گسترده اند.
اسدی.
تیهو گفتا به است سبزه ز سوسن ازآنک
فاتحه ٔ صحف باغ اوست گه فتح باب.
خاقانی.

صحف. [ص ُ ح ُ] (ع اِ) ج ِ صحاف. (منتهی الارب).


اسفار

اسفار. [اِ] (اِ) ریحانی است بغایت خوشبوی که آنرا آس میگویند. (برهان).

اسفار. [اِ] (ع مص) به روشنائی روز درآمدن. || بی برگ شدن درخت. || سخت شدن جنگ. (منتهی الارب). || روشن شدن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). روشن شدن صبح. (منتهی الارب): وقت اسفار حاجب تاش برسید و دستوری خواست و در پیش من آمد و به ادب بنشست و مرا بمهمانی دعوت کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 96). از مطلع آفتاب عزت و جلالت تباشیر اسفار صباح دولت بدمد. (جهانگشای جوینی). || نماز بروشنی صبح کردن. (تاج المصادر بیهقی). نماز بروشنی صبح بکردن. (زوزنی). نماز گزاردن بروشنی صبح. || تابان شدن روی. || بر سر خود رفتن شتران. || سِفار بر پشت بینی اشتر نهادن. || برگهای افتاده چرانیدن شتران را. (منتهی الارب). || اظهار: بوقتی که از مجاری آن اسفار اسفار میکرد و از سرگذشت آن احوال اخبار میفرمود بر لفظ مبارک راند... (ترجمه ٔ تاریخ یمینی 26).

اسفار. [اَ] (ع اِ) ج ِ سَفَر. مسافرت ها: او [منتصر] بر امید آن عشوه بر صوب بخارا رحلت کرد و چون بچاه حماد رسیدلشکر او بمقاسات اسفار و معانات اخطار متبرم گشته بودند و از مداومت ضرب و حرب بستوه آمده او را فروگذاشتند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 233). || سپیدی های روز. (غیاث). || ج ِ سِفْر. نامه ها. کتابهای بزرگ. کتاب های کلان. (غیاث): اسفار خمسه ٔ تورات. مثل الذین حملوا التوراه ثم لم یحملوها کمثل الحمار یحمل اسفاراً بئس مثل القوم الذین کذبوابآیات اﷲ و اﷲ لایهدی القوم الظالمین. (قرآن 5/62). || ج ِ سفیر. مسافران. (غیاث) (آنندراج).

اسفار. [اَ] (اِخ) ابن شیرویه. یکی از سران دیالمه. بعلت ستمکاری و بدکرداری ماکان وی را از خویش دور کرد. آنگاه وی به بکربن محمد انتساب یافته مأمور فتح جرجان شدو زدوخوردهای بسیار با ماکان کرد و در این اثنا بکربن محمد درگذشت، در نتیجه اسفار از طرف نصربن احمد سامانی بولایت جرجان منصوب گردید و بتدریج سرزمین های مجاور را نیز بدست آورده بداعیه ٔ استقلال برخاست، حتی بر لشکری که خلیفه از بغداد فرستاده بود نیز فیروز گشت و نزدیک بود شاهد آرزو را در کنار گیرد که بجزای عمل خویش رسید. مرداویج بن زیار دیلمی که یکی از گماشتگان او بود عاصی شده وی را مغلوب و مقتول ساخت (سال 316 هَ.ق.). (قاموس الاعلام ترکی). خوندمیر در حبیب السیر آرد: ماکان بن کاکی با نبیره ٔ دختری خود اسماعیل بن ابوالقاسم بیعت کرده بر حدود طبرستان استیلا یافت. ابوشجاع با هر سه پسر در سلک ملازمانش منتظم شد و در آن اثنا اسفاربن شیرویه که از جمله ٔ ارکان دولت ابوعلی محمدبن الحسین بن ناصرالحق منتظم بود بر ماکان خروج کرده چند نوبت بین الجانبین محاربه واقع گردید، آخرالامر ماکان بطرف خراسان گریخت و اسفار بر مسند اقبال نشسته، بروایتی که در تواریخ مشهوره مسطور است بعد از یک سال از دستبرد قرامطه سفر آخرت اختیار کرد و بقولی که در تاریخ سیدظهیر مذکور است در آن اثنا در بعضی از اسفار میان ایشان و مرداویج بن زیار که از جمله ٔ اعیان امرایش بود مخالفتی روی نموده و مرداویج از وی گریزان شده به زنگان که اقطاعش بود رفت و از آنجا با لشکری جرّار بر سر اسفار تاخت، اسفار از او منهزم گشته از راه قهستان به طبس شتافت و ماکان بن کاکی در خراسان این خبر شنیده بعزم رزم او در حرکت آمدو اسفار باز فرار کرده خواست که خود را در قلعه ٔ الموت اندازد اما مرداویج همه سر راه بر وی گرفته در حدود طالقان اسفار در چنگ اسار گرفتار گشت و بقتل رسید و این صورت در شهور سنه ٔ تسععشر و ثلثمائه (319 هَ.ق.) بوقوع انجامید و علی کل التقدیرین بعد از قتل اسفار، مرداویج در سلطنت مستقل گردید. (حبیب السیر جزو 4 از ج 2 ص 153). و رجوع بهمان کتاب ص 159 شود.

اسفار. [اَ] (اِخ) نام ولایتی است. گویند در آن ولایت رودخانه ای است که بهر سال سه ماه آب درو جاری است و باقی ایام منقطع باشد. (برهان). حمداﷲ مستوفی در نزهه القلوب چ بریل لیدن سال 1331 هَ.ق. ج 3 ص 295 گوید: در عجایب المخلوقات آمده که در ولایت اسفار جوی آبی است که یک سال روان باشد و هشت سال در بند بود و باز نهم سال روان شود و لایزال چنین باشد.

تعبیر خواب

صحف

اگر بیند که قرآن رها کرد و صحف می خواند، دلیل است که میلش به کیشهای دیگر بود. - جابر مغربی

فرهنگ عمید

اسفار

[جمعِ سِفر] = سِفر: اسفار خمسه،
[جمعِ سَفَر] = سَفَر


صحف

صحیفه

فرهنگ فارسی هوشیار

صحف

جمع صحاف و صحیفه

فرهنگ معین

صحف

(صُ حُ) [ع.] (اِ.) جِ صحیفه، نامه ها.

معادل ابجد

صحف ، اسفار

520

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری